هنوز نگاه کنجکاوش به اتاق مجاور است. سعی میکند گوش تیز کند و دوباره بشنود. انگار صدای نالۀ کسی میآید. بهزحمت روی دست و زانوهایش میایستد و خمیدهخمیده، پیش میرود. گره پارچۀ پیچیده دور پاهایش باز میشود و چونان سر آزادشدۀ کلاف، دنبالش بر زمین کشیده میشود. آهسته و بیصدا، خودش را به اتاق مجاور میرساند. دست دراز میکند و بااحتیاط، پرده را از برابر اتاق پس میزند. زیر نور لرزان شمع، پینهدوز را میبیند که کنج اتاق نشسته و دستهایش را بلند کرده و با صدایی آهسته، در حال نیایش است. انگار شانههایش از گریه تکان میخورد. عِمران چشمهای خوابزدهاش را میمالد و با تعجب نگاهش میکند: این هنگام از شب؟! دقیقهای به همین حال میگذرد. پینهدوز رو به دیوار گریه میکند و پیشانی بر خاک میگذارد. عِمران با تعجب نگاهش میکند. پینهدوز در سجده چیزهایی میان گریه میگوید که عِمران نمیفهمد. حرفهایش که تمام میشود، مینشیند و اشکهایش را با پارچهای سپید پاک میکند و یک «یا علی» میگوید و از جا برمیخیزد. عِمران که تلاش میکند دیده نشود، پرده را میاندازد و خودش را پشت درگاه پنهان میکند. پینهدوز شمع را از برابرش برمیدارد و با قدمهایی آرام و آهسته، بهطرف حیاط میرود. عِمران آهسته دست به دیوار میگیرد و روی زانوهایش پیش میرود. ردّی از پارچه، پشت سرش پیداست. بهزحمت جلو میرود. دردِ پاهایش بیشتر شده است. لبش را به دندان میگیرد. انگار رمقی در جان ندارد. عرق بر پیشانیاش مینشیند. نفس عمیقی میکشد. به هر زحمتی که هست، خودش را به درگاه حیاط میرساند. پینهدوز را میبیند که بر لب حوض سنگی نشسته است. پینهدوز سر میچرخاند و با تعجب به عِمران نگاه میکند. خیلی زود بر لبش لبخند مینشیند. عِمران در درگاه مینشیند و به دیوار تکیه میدهد. - داشتم با خودم فکر میکردم در این نیمهشب، چه چیزی ممکن است دلیلی قانعکننده برای گریههای پینهدوزی باشد؟
نظر شما :