آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. صدای زنگ بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. برادر شوهرم، ستار بود. داشت با تیمور حرف میزد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار میروم کتاب و دفتر بخرم.»
شک کردم. دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. باید باور میکردم؛ اما باور نکردم. چند ساعتی گذشت که دیدم یک مینیبوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاجآقایم از ماشین پیاده شدند. دیگر مطمئن شدم که اتفاقی افتاده. هرچه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
نظر شما :