دوران کودکى و ظلم ارباب، سربازخانه شاهى و روزه ماه رمضان، مدرسه و سخنرانى و فرار، کردستان و درگیرى با ضد انقلابها، ماجراى پوتینهاى کهنه، کار نیمه شب در جبهه،… و آخرین لحظات زندگى عمده مطالب نقل شده در این کتاب است.
معلم بود، وقتی به شاگردانش درس ایستادگی میداد کنار تخته سیاه نایستاده بود گچ هم نمیخورد؛ با فریادش کسی را مجبور به یادگرفتن نمیکرد.
آنها که میخواستند یاد بگیرند خودشان ایستاده بودند؛ سرتا پا گوش شده بودند همه وجودشان چشم شده بود تا نکتهای از خاطرشان دور نماند.
در کلاس نبود که بر تخته سیاه تاریخ بنویسد؛ حرفهایش خط سفیدی بود بر تاریخ سیاهی که شاه رقم زده بود؛ در حیاط مدرسه ایستاده بود و در مقابل چشمان از تعجب گرد شده سرلشکر ناجی و همراهانش و برای شاگردان جویای حقش روشنگری میکرد.
حق داشت از صدای هیچ توپ و خمپاره ای سر فرود نیاورد.
از معلمش یاد گرفته بود جز برای خدا سر خم نکند جز خشم خدا از چیزی نترسد...
بارها و بارها کلامش را برای خود تکرار میکرد"جزایر باید حفظ شود بچهها.."و به ادامه راهش عمل کرد؛ با عملش ثابت کرد درسش را خوب یاد گرفته...
او حسین وار جنگید...