در بخشی از این کتاب آمده است «مرد چمباته زده جلوی در مسجد نشسته است و غرق در فکر، ریش را میخاراند. با دیدن بچهها که دورهاش کردهاند، هول کرده از جا کنده میشود. چهرهاش خسته و درمانده است، لبش ریزریز میلرزد ـ من ... یک امشب را اینجا میمانم ... صبح، بعد از نماز میروم. غلامحسین یک قدم جلو میرود و به صورت مرد زل میزند ـ غریبی؟ ـ آره ... مسافرم ساک و وسایلم را گم کردهام.
دل آسمان منفجر میشود و رعدی آن را به دو نیم میکند. چند تا از بچهها میدوند داخل مسجد، مرد سرجایش پا به پا میشود. غلامحسین دست روی شانه مرد میگذارد، میرویم خانه ما ... گرمتر از اینجاست.
مرد لب باز میکند که چیزی بگوید. غلامحسین مچ دست استخوانی مرد را میگیرد و دنبال خود میکشد، مرد مسافر جلوی در ایستاده است. پدر و مادر غلامحسین از توی اتاق به مرد که یکی از پیراهنهای غلامحسین را به تن دارد، نگاه میکنند. باید بروم ... از شام و جای گرم ممنون ... انشاءالله بتوانم جبران کنم. خداحافظ. مادر نگاهی به غلامحسین و به مرد میاندازد. مرد توی کوچه به راه میافتد. غلامحسین خود را به مادرش نزدیک میکند، دستش را میگیرد و پیشانیاش را میبوسد. بعد زیر لب میگوید: خدا از ما قبول کند.»
نظر شما :