روز پرستار
بسم الله الرحمن الرحیم
ن والقلم و ما یسطرون...
تلفنم زنگ خورد
—اسمادیشب اخبار رو دیدی قم قرنطینه شده اون ویروس وحشتناک چینی وارد ایران شده میگن هرکی بهش مبتلا بشه میمیره ، راه برگشتی نداره کلاً ریه رو مثل موریانه میخوره...
— نه ابجی نشنیدم دیشب شیفت بودم الان بیدارشدم ناهاربخورم حاضربشم عصرم شیفتم حتما اگه خبری باشه بیمارستان ها اماده باش میشن ،بهت خبر میدم
زمزمه ی ورود کرونا از هر دهانی نجوا میشد؛یعنی قهرخداست؟! دقیقا بعد از شهادت حاج قاسم دنیا داره نابود میشه!یک حمله بیوتروریسم؟یک ویروس دست ساخته؟چی بود از کجا اومد ؟؟!!
سطح نظرات راجب درمانش از دیدگاه یک شخص عامه بازاری و راننده تاکسی شروع میشد تا پزشک و پرستار و طب سنتی و کارشناس مسائل خاورمیانه...
ولی همه جا در مدت کوتاهی کاملا مخوف شد...
ترس از بیماری ناشناخته افکار محتکران را برعلیه جان ها به کار انداخته بود و با احتکار ماسک و دستکش و موادضدعفونی کننده جان ها را به هوای نفس سودا میکردند.
در میان این بهت ها و چه کنم چه کنیم ها خط مقدم ها شکل گرفت...
پزشکان و پرستاران لباس رزم برتن پوشیدند و با وجود کمبودها و تحریم ها اماده پیکار شدند...
کرونا چه حقیقت تلخی بود که ذهن ها آن را نمی پذبرفتند و چقدر علاوه برتن ها باید کلامت را نیز برای توضیح خطرات و اموزشها آماده میکردی تا بپذیرند هر آنچه را که در مخیله شان هم نمی گنجید!
به تو حق میدهم خانم(ک.ت) وقتی علیرغم میلم تورا از بیاری کرونا که به ان مبتلا شده بودی مطلع کردم به من پرخاش کنی و بگویی: خودت و خانوادت کرونا داری از تو به حراست و رئیس بیمارستان شکایت میکنم و من چقدر در دلم لرزیدم که آیا واقعا کار من نادرست بود و برایم پیامدی بدی خواهد داشت؟!
توآخرین نفر نبودی که ابتلا به کرونا را توهین خواندی بارها من و همکارانم در قبال اطلاع بیماری مورد اهانت قرار گرفتیم...
در خاطرم می ماند اشک چشم خواهر و همسری که بیمار جوان سرطانیشان در اوایل به کرونا مبتلا شد در خاطرم میماند آن پسر جوانی که با نفس های به شماره افتاده و رنگ زرد بر روی برانکاد توسط برادرش وارد اورژانس تنفسی شد قبل از حضور پزشک بر بالینش رفتم برگه ی تریاژ، اکسیژن خون ۵۰ درصد را برایش ثبت کرده بود بی درنگ برایش ماسک اکسیژن را گذاشتم و همزمان پرسیدم: چرا زودتر نیامدی؟ گفت نگهبان ساختمانی می باشم تا امروز اجازه مرخصی نداشتم.
در سرم چه هیاهویی به پا شد؛ هوای سرد زمستان ، نگهبان ساختمان ، حال وخیم...
خدایاااااا....
از او سوال کردم بچه هم داری؟ گفت یک دختر یک و نیم ساله ...
و بازهم افکاری که به انتهای درمانش جهش میزدند..
نه !!!
او باید زنده بماند او نان آور خانوادست، او عزیزدل مادرش است ، او همدم همسرش است ، او پدر دخترش است...
سریعا دکتر را بر بالینش فراخواندم دستورات جهت اینتوبه شدن بیمار پیگیری شد دستانم رمق تماس با انکال بیهوشی را جهت ونتیله شدن این بیمار را نداشت جوان بود، هوشیار بود، کرونا و مرگ را باور نداشت...
در زمانی کوتاه بیمار عزیزم به دستگاه ونتیلاتور متصل شد و جسم نیمه جانش پر از قطرات عرقی بود که به دنبال تقلای تنفسیش پدید امده بود با هزار اما و اگرها راهی آی سی یو عفونی شد .
(م.گ) در خاطرم ماندی فردایش پیگیر حالت شدم چه زود چشمانت را تا ابد فرو بستی...
و چه زیادند امثال تو که مرا ساعتها به کنکاش زندگی فرو می برند ...
من پرستارم به تو می اندیشم به تو و آن کودکی که جانی برای آه کشیدن نداشت به مادر بارداری که جانش با کرونا فدای بقای دوقلوهایش شد به عاملین مرگ چه کرونا و غیر کرونا که من و زندگی و ارتباطاتم را تحت تاثیر قرار میدهد.
اما من باید صبور باشم دلسوز باشم امین باشم تا بتوانم امید را به شما القاء کنم تا بتوانم استوار باشم و بتوانم جهانی را بخندانم.
دلنوشته ای از پرستار اورژانس
اسمادرخشانی